در چنین خانواده ای بود که صمد جان گرفت و در کنار فقر بزرگ شد. از دوران کودکی کار همدمش بود و بچه های پاپتی همیارش. با آنها در میان خاک و خل «چرنداب» تبریز رشد کرد. بعدها نیز برای آنان و هموندانشان زیست و تادم مرگ برایشان سرود زندگی و مبارزه نوشت. خود درباره زندگیش نوشته است:
« قارچ زاده نشدم بی پدر و مادر، اما مثل قارچ نمو کردم، ولی نه مثل قارچ زود از پا در آمدم. هر جا نمی بود به خود کشیدم، کسی نشد مرا آبیاری کند. من نمو کردم... مثل درخت سنجد کج و معوج و قانع به آب کم، و شدم معلم روستاهای آذربایجان. پدرم می گوید: اگر ایران را میان ایرانیان تقسیم کنید از همین بیشتر نصیب تو نمی شود...»
هیجده ساله بود که پس از اتمام دانشسرای مقدماتی به عنوان معلم راهی روستاهای آذربایجان شد. از همان ابتدا تنها یک هدف داشت؛ آگاهی بخشیدن به مردم زحمتکش و آشنا ساختن آنان با اوضاع و احوال جامعه خویش، همزمان با آن، قلمش نیز چون سلاح برایی در جهت تحقق بخشیدن به خواسته های توده مردم و نیازهایشان به کار افتاد.
نخستین نوشته اش « تلخون» بود که برداشتی است از افسانه های محلی آذربایجان. این نوشته، ابتدا با امضای «ص. قارانقوش» در « کتاب هفته» به چاپ رسید. بعد از تعطیل این نشریه، مقالاتی از صمد بهرنگی در روزنامه « مهد آزادی» تبریز و چندین نشریه دیگر به چاپ رسید. امضاهای صمد در این مقالات، گوناگون است. ولی محتوا دریافت کلی نشان دهنده راهی است که او در پیش گرفته بود . در عین حال در یک فصل مشترک نیز به هم پیوند می خورند: یعنی غلیان و خروش محتوای آنها از زندگی مردم ساده و عامی که در پائین ترین طبقه جامعه جای می گیرند. صمد بعدها نیز در تمامی نوشته هایش ( چه در قصه، چه در تحلیل و بررسی و چه در ترجمه) همین محتوا را دنبال کرد و با الهام از توده، برای توده نوشت. بیشتر قصه ها و ترانه ها را از روستائیان می شنید و پادداشت می کرد.
ناهمگن بودن نحوه آموزش نظام پیشین با شرایط زندگی روستائیان به طور اعم و روستائیان آذربایجان به طور اخص صمد بهرنگی را وادار به نوشتن سلسه مقالاتی ساخت که بعدها با عنوان « کندو کاو در مسائل تربیتی ایران» به چاپ رسید. در این زمینه از زبان صمد می خوانیم:
« از دانشسرا که درآمدم و به روستا رفتم یکباره دریافتم که تمام تعلیمات مربیان دانشسرا کشک بوده است و همه اش را به باد فراموشی سپردم و فهمیدم که باید خودم برای خودم فوت و فن معلمی را پیدا کنم و چنین نیز کردم.»
این کتاب نیز سرنوشتی مشابه با سرنوشت دیگر کتاب ها ارزشمند آن زمان داشت. معیارهای حاکم امپریالیستی مانع از آن بود که میدانی برای عرصه این قبیل اندیشه ها و پیشنهاد های سازنده بوجود آورد. به همین دلیل مسئله شد و به بایگانی رفت.
صمد ضمن تدریس در روستا، کلاس ششم متوسطه را به پایان رسانید و وارد دانشکده ادبیات در رشته زبان انگلیسی تبریز شد. همچنین ترکی استانبولی آموخت، ولی هیچوقت حاضر نشد برای همیشه در شهر بماند. مجددا به روستا بازگشت و کار تدریس روستائیان محروم، را از سر گرفت. هم زمان با آن، نقد و مقاله نوشت. برای کودکان قصه نوشت. کتاب ترجمه کرد. فولکلورهای آذربایجان را جمع آوری کرد و زبان آذری را به ردیف کشید و برایش دستور نوشت. کتاب الفبایی هم آماده ساخت که روش تازه ای بود در جهت آموزش زبان فارسی به کودکان روستائی آذربایجان. قصه هایش را فقط برای کودکان می نوشت آن هم نه کودکان «اطو کشیده» و « عزیزدردانه»، بلکه مخاطب او همواره کودکانی بودند که محرومیت و فقر با گوشت و استخوانشان عجین شده است. قصه های صمد در محتوا ضمن بهره گیری از تمثیل و استعاره از زبانی ساده و روان برخوردار است. شخصیت های اصلی، همه در طبقه محروم جامعه ریشه دارند و تنفر صمد بهرنگی به نظام طبقاتی رژیم وابسته در لابلای جملات آثارش به وضوح محسوس است.
قصد نویسنده اندرزگوئی به کودکان نیست و سعی ندارد از آنان موجودی مطیع و توسری خور بار آورد، بلکه او یاد می دهد که علیه زورگو و ستمگر باید شورید و از اطاعتش شانه خالی کرد. در عین حال آموزش از خود گذشتگی، فداکاری، نادیده گرفتن منافع شخصی را فراموش نمی کند. بهرنگی هدفش این بود که کودکانی اندیشمند بار آورد تا جامعه ای اندیشمند بسازند. با شاگردانش رابطه ای دوستانه داشت و به راستی به آنها عشق می ورزید. به هر روستائی که می رفت کتابخانه ای درست می کرد و شاگردانش را به مطالعه عادت می داد. با پای پیاده در روستاها می گشت و برای روستائیان کتاب می برد. توصیه می کرد حتما کتاب های خوب را بخوانند. بعد درباره کتاب ها با آنها به بحث می نشست و حتی اگر این فرصت را به دست نمی آورد برایشان نامه می نوشت و طی آن با زبانی بسیار ساده، کتابها را بررسی می کرد.
همین روشنگری ها خود کافی بود تا خشم و وحشت رژیم فاسد شاه برانگیخته شود. ابتدا صمد بهرنگی را در تنگناهای بوروکراسی اداره فرهنگ قرار دادند: جریمه اش کردند. تبعیدش کردند. توبیخ اش نمودند و... ولی هیچکدام در روحیه استوار این شیقته واقعی مردم تزلزلی به وجود نیاورد. نگاه کنیم به نامه ای که برای برادرش اسد نوشته و در آن با بی اعتنایی به روش بوروکراتهای فرهنگی پوزخند زده است:
« مرا از آذر شهر به گاوگان فرستادند، 240 تومن از حقوقم کسر کردند که چرا در امور مسخره اداری دخالت کرده بودم. به محض اینکه به گاوگان رسیدم شروع به کار کردم. مثل یک گاو پر کار درس دادم. بعضی ها تعجب میکردند که چرا با این همه ظلمی که بهت رسیده، باز هم جانفشانی میکنی، این آدم ها فقط نوک بینی شان را میدیدند، نه یک قدم آن دورتر را. خودم را به گاوگان عادت دادم و بی اعتنا کار کردم ... سعی کن بی اعتنا باشی. اما نه اینکه کار نکنی و بیکاره باشی. ها! غرض رفتن است نه رسیدن. زندگی کلاف سردرگمی است. به هیچ جا راه نمی برد. اما نباید ایستاد. این که می دانیم نخواهیم رسید: نباید ایستاد . وقتی هم که مردیم، مردیم به درک!»
و به راستی که صمد هیچگاه نایستاد. وحشت نکرد از اینکه به آنچه می خواست ، نرسد. چراکه زندگی را «بی اهمیت» و « کلاف سردرگمی» می دانست. رفت، رفت و رفت تا ماهی سیاه کوچولوی خود را دنبال کند . و جلادان رژیم شاه با گستردن دام در بستر راهش، او را به «ارسی» فرستادند که ماهی سیاه کوچولو و دیگر «ماهیان» رفته بودند. غافل از اینکه صمد و صمدها با پیوستن به ارس، به هدفشان رسیده بودند. چه او و امثالش در موج های ارس پیچیدند، خروشیدند. به طغیان بدل گشتند. همچون سیل خروشانی در سراسر ایران جاری شدند و ستون امپریالیزم حتی برای یک مقطع بسیار کوتاه هم که شده به لرزه در آورند، در هم شکستند و خرد کردند.
یادشان گرامی باد.